صادق چناری: آن یار نه چندان موافق، آن زیبای دور از دسترس، آن ستارهی زودگذر، آن ماهِ نتابیده، آن خورشید محجوب، آن معشوق بیدیدار، بیحرفی از خداحافظی و بیبوسه و بیآغوش راه خوشبختی را پیدا کرد و رفت.
نام عاشقش مستور بود. مستور پسر اشک و کوه. فرزند ابرهای گریان. حاصل ازدواج مرگ و بهار. مستور بود و پوشیده از عبور عابران. پوشیده از رفتن مسافران. پوشیده از پرواز پرندگان آهنین فرودگاه. پوشیده از تهماندهی بلیت اتوبوسهای تیبیتی. پوشیده از نماز و ناهار و رستوران. پوشیده از هرچه بین راه است؛ شهرهای بین راهی، عشقهای بین راهی، گریههای بین راهی، موهای مشکی بین راهی.
معشوق تمام مدارکش را ترجمه کرده بود. مدارک تحصیلی و شغلی، مدارکی از دلبری و رسوایی، مدارکی از مستور دیوانه، مدارک بوسههای پنهانی، مدارک سکونت مستور در گردن و پوست، مدارک اقامت مستور در سینه، سوابق دست مستور در هر ناکجای نامعلوم، تاییدیه از مرکز موهای پریشان، استشهاد محلی از تماشاگران بغل. معشوق همه را ترجمه کرده و تحویل سفارتخانههای جهان داده بود. حالا همهی پایتختهای زیبا، برای دادن ویزا صف کشیده بودند.
مستور ماند و پوکههای داغ بوسه. مستور ماند و خاکستر یک عشق. مستور ماند و ویرانی یک ابرستان. که ابری نمانده بود تا با او گریه کند. تمام ابرها جمع شده بودند در جردن، با مدارک کامل و لبخندهای پر از رضایت. تمام ابرها پشت سر معشوق از تهران میرفتند، و حتی خواب مستور را هم خیس نمیکردند.
تهران بهار قشنگی دارد، اگر معشوقها پر نکشند. اگر پاییز و زمستانش بوی خون لخته ندهد. بهار تهران خلوت و شاعرانه است اگر چشم معشوق تخلیه نشده باشد. خیابانهای تهران جان میدهد برای قدمزدن، اگر مستور چند ماه پیش جان نداده باشد، اگر ابرها و معشوقها کوچ نکرده باشند، اگر باران ببارد...
ابرستان
476
تمام ابرها جمع شده بودند در جردن، با مدارک کامل و لبخندهای پر از رضایت. تمام ابرها پشت سر معشوق از تهران ...