تیر 11, 1404
 
 
Image

معرکه اذان صبح

359
این مورد را ارزیابی کنید
(1 رای)

علیار با خودش فکر می کرد؛ اما اگر فرو رفتگی صورتم را ببیند اگر زخم های زیر چشمم را یا چروک های ممتد پیشانی ام را ببیند


مرتضا رنجبران: به آینه نگاه می کرد
لاغرتر از همیشه شده بود و ریش ها جور فرورفتگی صورت را کشیده بودند
نگران دستانش را لای ریش ها تاب می داد


آیلار از ریش گذاشتن علیار متنفر بود
هربار ریش می گذاشت آیلار او را نمی بوسید
دستش را نمی گرفت با او احساس غریبگی می کرد


علیار با خودش فکر می کرد؛ اما اگر فرو رفتگی صورتم را ببیند اگر زخم های زیر چشمم را یا چروک های ممتد پیشانی ام را ببیند
نکند دیگر دوستم نداشته باشد مرا نشناسد
ترس علیار را فرا گرفته بود


در زد
زندانبان در را باز کرد
کمی آب برای استحمام می خواهم و یک قیچی
لگن آب را روبروی آینه گذاشت دستی به موهاش کشید
قیچی به ریش ها زد طوری که گودی صورت خیلی مشخص نباشد


زندانبان ها می خندیدند
علیار هم به خنده آنها لبخند می زد
یکی از زندانبانها گفت: علیار خیر باشه عروسی دعوتی؟
علیار خنده بلندی کرد تا دقایقی فقط می خندید خنده های ممتدش زندانبانها را عصبی کرد و سپس به یکباره خاموش شد


عکس آیلار را بیرون آورد
دختری روستایی با چشم های مشکی، گونه هایی به رنگ انار و لبخندی که روی لبش می درخشید
علیار آماده شد لباس های نو به تن کرد
عکس آیلار را در جیب پیرهنش گذاشت


در هر قدمی که در پس سلول بر می داشت آیلار با او قدم می زد
علیار چیزی از حرف های مردم، از ناسزاها و دشنام ها نمی شنید
او محو تماشای آیلار بود محو شیطنت های او
با او درباره آخرین بگومگویشان حرف می زد
درباره همان روز سیاه که آیلار رفت و دیگر برنگشت
درباره همه آن اتفاقات


چند دقیقه ای از اذان صبح گذشته بود
شهر آرام بود
قصه آیلارو علیار به سر رسیده بود
حالا مردم در راه رفتن به خانه بعد از تماشای یک معرکه خیابانی داشتند به زندگی روزمره برمی گشتند
چند روز بعد آجان ها دومرد را بازداشت کردند
لای وسایل آنها دو چاقو، مقداری پول و یک لباس گلدار خونی پیدا شده بود...


#مرتضا_رنجبران