عادیه این همه رفت و اومد فامیل و دوست و آشنا واسه پرسیدن حال زائو و دیدن عضو جدید خونواده . انتظار همه ی اینا رو داشتیم . اما مساله ی غیرعادی و غیرمنتظره "عمه خانوم" بود که یهو قید تنهایی خودخواسته شو که لاافل 2 تای سن من قدمت داشت زده و هرروز میاد به مادر و علی الخصوص بچه سر میزنه .
زن خوبیه . میگن تو جوونیش شوهرش واسه خاطر اجاق کوری ش ولش کرد و با یکی دیگه ازدواج کرد . "عمه خانوم" هم تارک دنیا شد و از شرم نگاه مردم کوچه بازار چل ساله جز واسه خرید و سفره های عزاداری از خونه ش بیرون نمیاد. خرجشم از اجاره ی همون یه دهنه مغازه ی تو چارسوق که شوهرش وقت رفتن به اسمش زد در میاره .دروغ چرا ؟ ما که سال به سال واسه سال نویی میریم پیشش سفره ش به رومون بازه و از هیچی واسه مون دریغ نمیکنه. کلی پا به پامون میگه میخنده و خود منو تا حالا یه 6 – 7 باری بوسیده .
زن بی آزاریه ، واسه همین م هس که هر روز که میاد و از ما میخواد چند دقیقه با "مهبد" تنهاش بذاریم ما با خیال راحت از اطاق بیرون میریم و نوزاد و پیرزنو میذاریم به حال خودشون . هر دفعه هم بعد 5 دقیقه از اطاق میاد بیرون و یه "خداحافظ" میگه ، چادرشو میبنده دور کمرش و "کلوش" شو پا میکنه میره تا فردا درست همون ساعت . گوش که تیز میکردم میشنیدم "والله و خیرُ حافظا..." خوندن و پوف کردنش تو سر و روی بچه . ولی واسه دعا خوندن که نیازی به خلوت نیس .
ایندفعه قبل اومدنش قایمکی تو کمد پنهون شدم . لای در رو وا گذاشتم و دستم رو جلوی دهنم که صدای نفسام رسوام نکنن جلو بزرگ فامیل. همه که رفتن بیرون "عمه خانوم " اول با نوک انگشتاش موهای رو پیشونی "مهبد" رو داد کنار و قربون صدقه ش رفت . بعد دست انداخت زیر چادرشو یه نایلون مشکی درآورد و از تو نایلون یه جفت کفش کوچولوی فسفری که عکس گارفیلد روشون داشت . با یه دست پای راست بچه رو بلند کرد و با دست دیگه کفش رو بهش پوشوند . چسبشو که بست یخورده تو پاش تکون تکونش داد .
" نه! امروزم اندازه ت نیست"
آهی کشید و زل زد تو چشای مهبد .با یه لبخند کوچیک رو صورتش گفت : " خوب تقصیر من چیه ؟ من که هیچوقت بچه نداشتم بدونم پای نوزاد کی چقدری میشه "
لای در رو چفت کردم و صدای عمه خانوم رو میشنیدم که میخوند " والله خیرُ حافظا و هو ارحم الراحمین" ....
22 دی 90