شالش رها بود در هوای بلوار. گاهی مرا میبوسید و گاهی شعار میداد. کلمهها با بوسههایش مخلوط میشد. لبش سالاد شیرینی با سس مرگ و زن و زندگی بود، با چاشنی آزادی، به رنگ قرمز لبی.
خودش این اسم را روی رنگ لبش گذاشته بود. که لبش قرمز مدام بود، که لبش پیامبر قرمزها بود، که لبش به تمام زبانهای جهان شیرین بود و قرمز.
در بلوار اشک میریختند و من پیچیده بودمش در آغوشم. صدای گلوله خواب درختها را به هم زد. آقای شجریان عینکش شکسته بود و داشت وسط چمنها ربّنا میخواند. گلولهای دیگر شلیک شد، همت و باکری از خجالت سرخ شدند.
من پیچیده بودمش در آغوشم. رنگش پریده بود. خون از دماغش جاری شد. کیارستمی دوربینش را روی آسفالت خیابان کوبید. سربازی جلو آمد. موهای دختری را کشید. خرمشهر سقوط کرد.
من پیچیده بودمش توی آغوشم. چشمهایش میسوخت. دنبال سیگار میگشتم که اشکهایش آرام بگیرد. گفتم همینجا بشین زود برمیگردم. رفتم آنطرف بلوار. موتوریها حمله کردند. متوسلیان پشت بیسیم گریه میکرد. فریاد میزد نزنید! اینها بچههای خودمونند!
وقتی برگشتم سر جایش نبود. فقط خون ریخته بود و صدای گلوله میآمد. از یکی پرسیدم این دختری که اینجا نشسته بود رو ندیدی؟! گفت غواصا رو با دست بسته زنده به گور کردن...
درختهای بلوار کمانچه شده بودند و کیهان کلهر یکی یکی بالای سرشان فاتحه میخواند. در خیابان کارگر ولی همه چیز آرام بود. احمد شاملو کارگری میکرد. حسین منزوی دستفروشی دورهگرد بود. حسین پناهی شیشهی ماشینها را برق میانداخت. مریم میرزاخانی تا کمر رفته بود توی سطل آشغال. دکتر حسابی دنبال رگ برای تزریق میگشت. جهانآرا کلت کمری به شقیقه چسبانده بود و میخواست حافظهی ملت را از آنچه دیدند پاک کند.
در میدان انقلاب، نیکا و مهسا و حدیث و سارینا در کافهای نشسته بودند و با موی باز میخندیدند. آنقدر خندیدند که باران آمد. آنقدر که سیل به راه افتاد و لشگر عمر بن سعد تا بصره عقبنشینی کرد. انگار که عاشورا و کربلای پنج و بلوار کشاورز اتفاق نیافتاده باشد.
چند قطره خون ناقابل
240
صادق چناری: دستهایمان پیچیده بود به هم. قلبمان هزار هزار میزد. موهایش را کوتاه کوتاه کرده بود. ولی هنوز عطرش میچرخید توی سرم. انگار که آب دریا را کم کرده باشند.