کتایون کیحسروی: یک روز از همین روزها، کولهپشتیام را پر از نودلیت و آبِ گازدار و پاستیل میکنم و با یک لا لباس و هزار قهوهی آماده، آخرین نگاهم را به خانه و زندگیام میاندازم و به دورترین سفرِ دنیا میروم.
به آنجایی که غم هست؛ اما کم است.
میروم و با پاهای برهنه از وسط رودخانهها رد میشوم و همراه با روباهی قشنگ که خود را همسفرم کرده، ماهیهایی را که از رودخانه صید کردهام، میخوریم
و آنوقت با خودم غر میزنم ای کاش میان این همه خرت و پرت، کمی هم فلفل سیاه با خودم آورده بودم.
بعد بالای خانهی جنگلی که دیوانهی قبل از من ساخته، ستارهها را میشمارم و به سنجابی که کنارم خوابیده دقیق میشوم و میگویم: مگر سنجابها هم خرخر میکنند؟
با آسمان و آب و رنگینکمان که آشتی کردم، دوچرخهام را میبندم به یک درختِ افرا برای دیوانهی بعدی و تلفنم را بعد مدتها روشن میکنم
و میگویم: «دلیارِ من، امشب را به شربتِ آلبالوی خنکی دعوت هستید زیر سقفِ حلبی خانهی مادربزرگِ من، آسمان سرخ است و باران میخواهد ببارد، یادتان نرود چترتان را خانهتان جا بگذارید.»