چاپ کردن این صفحه

سفر

419
این مورد را ارزیابی کنید
(2 رای‌ها)

دل‌یارِ من، امشب را به شربتِ آلبالوی خنکی دعوت هستید زیر سقفِ حلبی خانه‌ی مادربزرگِ من

کتایون کیحسروی: یک روز از همین روزها، کوله‌پشتی‌ام را پر از نودلیت و آبِ گازدار و پاستیل می‌کنم و با یک لا لباس و هزار قهوه‌ی آماده، آخرین نگاهم را به خانه و زندگی‌ام می‌اندازم و‌ به دورترین سفرِ دنیا می‌روم.

به آن‌جایی که غم هست؛ اما کم است.

می‌روم و با پاهای برهنه از وسط رودخانه‌ها رد می‌شوم و همراه با روباهی قشنگ که خود را هم‌سفرم کرده، ماهی‌هایی را که از رودخانه صید کرده‌ام، می‌خوریم

و آن‌وقت با خودم غر می‌زنم ای کاش میان این همه خرت و پرت، کمی هم فلفل سیاه با خودم آورده بودم.

بعد بالای خانه‌ی جنگلی که دیوانه‌ی قبل از من ساخته، ستاره‌ها را می‌شمارم و به سنجابی که کنارم خوابیده دقیق می‌شوم و می‌گویم: مگر سنجاب‌ها هم خرخر می‌کنند؟

با آسمان و آب و رنگین‌کمان که آشتی کردم، دوچرخه‌ام را می‌بندم به یک درختِ افرا برای دیوانه‌ی بعدی ‌و تلفنم را بعد مدت‌ها روشن می‌کنم

و می‌گویم: «دل‌یارِ من، امشب را به شربتِ آلبالوی خنکی دعوت هستید زیر سقفِ حلبی خانه‌ی مادربزرگِ من، آسمان سرخ است و باران می‌خواهد ببارد، یادتان نرود چترتان را خانه‌تان جا بگذارید.»