من با مشام نصف و نیمه ام
هنوز هم که هنوزه
عطر حضور آدم هارا از فاصله های دور می فهمم
گرمای وجودشان
و آغوش پرمهرشان ...
برای من که مبتلا به خندیدنم
هیچ گاه لبخندها دروغ نمی گویند
می خواهم این بار
باتمام وجود
از او بخواهم
که مرا رها کند
زندانبان خوبی نبود
من همیشه در انفرادی خودم تشنه بودم
هیچ کس حاضر نشد وثیقه ای گرو بگذارد و مرا از بند اسارت رها کند
آدمی در تنهایی زاده می شود
در بی کسی زندگی می کند
و در غربتی دور جان می دهد ...
اما من این بار می خواهم رها شوم
می خواهم اشک هایم را پاک کنم
و به قلب ناتوانم فرصت و اشتیاق زیستن دهم
میخواهم به مغز کوچکم ثابت کنم که اشتباه نکرده اگرچه زخمی است ...
می خواهم دلبری های طبیعت را دوباره ببینم
چشمان من تازگی می خواهد
عشق می خواهد
زندگی می خواهد ...
من این بار باید رها شوم
و آنِ دگری بسازم ...
#فرانک_قنبری
#دلتنگی_های_زنانه_من
#رهایی
#ساختن
#تو_می_تونی
پ.ن: هیچ کس نمی داند در عمق چشمان آدمی چه کابوس زیبایی نهفته است ...