خسته بودم. سربالایی ولنجک را دو تایی دویده بودیم تا خود بام. نفس نفس میزدم. گفتم: «رحمت نمیآید به یک زنِ سیگاری؟» گفتی آمدهای ملاقات بانوی سالخورده. بطری آب را خالی کردم توی سرت. خندیدی و فرار کردی.
جون بود یا جولای؟ خودت را یله کردی روی خاک و خواندی: «ای کاش آدمی میشد بام تهرانش را ببرد هر جا که خواست» گفتم: «عق، اینجا چی دارد که این همه دوستش داری؟» خندیدی و گفتی: تو را. خندیدم. جوان شدم هزار سال.
گفتم دلت برای قهوههایم تنگ نشده؟ گفتی: میدانی چند سال است که تُرک نخوردهام؟ از همان اگوستِ آخر، پیشِ تو. گفتم: «یادت که میافتم گلویم را یک چیز سفت میگیرد؛ اسمش را گذاشتهام پنجهی شیطان.» گفتی: «شادی در همه چیز پنهان میشود، باید موفق شویم بیرونش بکشیم ...» گفتم چه شادیِ کوفتی است در این همه رفتن؟ من خستهام. گفتی این را به خودت میسپارم.
آمدم خانه، گلهای سفید را گذاشتم توی گلدان. قهوه گذاشتم(ترک). تو چه میدانی آدم با لبِ خندان گریه کند، یعنی چه؟ یادت آمد جون بود یا جولای؟
#کتایون_کیخسروی