تیر 11, 1404
 
 
Image

خون با چیزی پاک نمی‌شود

264
این مورد را ارزیابی کنید
(4 رای‌ها)

ابراهیم عرب کیاسری: به وقتِ اذان و به فلسفه‌ی آیه "قالَ رَبُکُمُ ادعُونی اَستَجِب لَکُم" و با صدای "الله اکبر" از خواب پاییزی بیدار شدم.


پنجره چوبی اتاقم را باز کردم،
هوا ناجوانمردانه سرد بود،
صدای جیغِ کَرکُننده‌ای لرزه به تنِ آسمان انداخت،
نرمک نرمک چیزی از آسمان میبارید،
نمیشد اِسمش را باران گذاشت،
چیزی شبیه اشک بود،
اشکی برای یک بی‌گناه،
اشکی برای مادری داغدار،
اشکی برای دلهای شکسته و بیقرار،
وَ اشکی از ته دل از یک مادر برای محسن‌اش.

به کدامین فلسفه و کدام منطق به وقتِ اذان جانِ جوان را میگیرید؟!
این دیگر چه دینی است که در هنگامِ دعوت برای راز و نیاز با خدایِتان، جانِ جوان را میگیرید!!

ای مُسلمانانِ نامسلمان،
ای قاتِلان بوقتِ اذان،
وَ ای مُتحجِرانِ مُتکبر،
این بود دینی که بِواسطه‌اش به مردم وعده‌ی بهشت دادید؟!
چرا در این دین صدای آهِ مظلوم را کسی نمی‌شِنود؟!
این بود کاملترین دینی که پُزش را میدادید؟!

بغضِ آسمان ترکید،
اشکِ آسمان شدید شد،
یادم آمد که آسمانِ پاییز زودرنج است و دِل‌نازک،
هوا اندکی روشن شد،
ابرهای سپید و سیاه دچار سردرگمی عجیبی بودند و به این سو و آن سو حرکت میکردند،


باران شدیدتر شد و اشکِ آسمان در کوچه و خیابان به راه افتاد و در اشکِ حاصل از گریه‌ی آسمان زشتی‌ها و زیبایی‌های زیادی دیده شد.
زشتی‌ها و زیبایی‌هایی مانند؛

یک "طنابِ حلق‌آویز"،
برگهای زرد و قرمزِ پاییزی،
یک "پوست شُکلات" که رویش نوشته شده بود "آزادی"،
یک نقاشی از "کیان" ۱۰ ساله،
یک روسری خونی،
چندین تیر پینت‌بال،
پوکه‌های لعنتی،
یک تکه کاغذ با شعار "زن زندگی آزادی"،
یک کتاب آشپزی که صفحه اولش نوشته شده بود هدیه به "مهرشاد شهیدی" بتاریخ چهارم آبان ۱۴۰۱،
یک عکس از دختری زیبا وَ نیک‌نام با لباسِ مشکی،
عکسی پاره شده از یک "دیکتاتور"،
و یک‌های زشت و زیبای دیگر،

باران بارید و همه چیز را شست،
اما خون کف کوچه و خیابانها را نشست،
آری "خون با چیزی پاک نمی‌شود"

به امیدِ ثمره‌ی خون‌های ریخته شده
به امید صبحی با صدای بلند "آزادی"
به امید تثبیتِ دینی بنامِ "انسانیت" در ایران