شهری که مرده در سکوت شب است،
واژه ای که همیشه برایم پر بود از آرامش خیال
و آسودگی دل های بی قرار
اینک
ببین که چطور گرفته از دلم قرار
هراس من از شب
از تاریکی نیست
از سکوت نیست
از دلتنگی های بی امان نیست
از بیخبری صبح است
چه صبح ها که سرها به باد داد و تن ها به خاک
چه شب ها که به جان کندنی گذشت و
آرزوی دیدن صبح نداشت
هراس من از بی خوابی و شب و بیداری صبح است
هراس من از سکوت این شهر خاموش است...
آرزو/واپسین روزهای تلخ پاییزی/۴۰۱
...
دلم میخواهد تابستان و تلألو خورشید را بر هر تار مویم حس کنم
دلم میخواهد پاییز که میآید،باد با موسیقی طنین اندازش موهایم را در هوا به رقص آورد
دلم میخواهد باران که میزند، موهایم همچو امواج دریا خروشان شوند
دلم میخواهد زمستان که میآید،دانه های سفید برف لابه لای موهایم آب شود
و اما بهار دلم میخواهد
در بهار موهایم آزادی و شوق بازی رنگها را جشن بگیرد
و اینها آرزو نیستند
جزئی از حقوق طبیعی و مسلم من است...
آرزو/شهریور/۴۰۱
...
روحی دارم که دلش میخواهد
کوله بار خستگی هایش را
جایی دور از من،خالی از من
در یک تنهایی مطلق
به دَر کند
و دوباره با یک نشاط روح انگیز،وصف نشدنی
در من فرود آید
روح من
روح آزرده از آدمها
خستگی هایت چقدر سنگین است...
آرزو/شهریور/۴۰۱