شبی میان خمیدگی این افکار خیره سر خسته باید شبی بیخیال این رنج در هم تنیده ی پر پیچ و خم شوم باید شبی پاره کنم حصار خوار و خفیف ترس را
بدرم پرده ی یاس را سقوط کنم،سقوطی خالی از هجمههای نا امیدی سقوطی آزاد،میان آزادی باید شبی،فریاد زنم و پاره کنم صدای در حصار حنجره را بس است اسارتم میان تارهای پوشالی باید شبی رها شوم،رها،رها میان دلبستگی های پر شور زندگی زنم اما باید شبی آزادی را بخوانم به گوش زندگی... آرزو/آذر/۴۰۱
...
این درد عمیق
این زجر شبانه
سردرد های بی اثر از مسکن روزانه
این حجم از سنگینی افکار
این همه این و آن ها ی پر تکرار
این خیره شدن های رو دیوار
این پاره شدن بغض با هر دیدار
این همه این های معنی دار
همه و همه مدیون زخم های
به جامانده بر روح و تنم
مدیون تو
مدیون نگاه گول زنک دوست داشتنت
مدیون قلب یخ زده ات
مدیون زبان پر از تحقیرت است
و این من با تمام اینها بزرگ شدم
زن شدم
مادر شدم
و امروز به اندازه ی تمام نسل های سوخته ی به جا مانده در خاکستر
ققنوس وار به پرواز در خواهم آمد...
این منِ امروز را مدیون توأم
آرزو/واپسین روزهای تلخ پاییزی/۴۰۱
...